پاورپوینت آنچه در مغزتان می گذرد

پاورپوینت آنچه در مغزتان می گذرد (pptx) 12 اسلاید


دسته بندی : پاورپوینت

نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد اسلاید: 12 اسلاید

قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :

صبح يک روز تعطيل سوار اتوبوس شدم. تقريباً يک سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزي گرم بود و درمجموع فضايي سرشار از آرامش و سکوتي دلپذير برقرار بود. It was a holiday morning; I got on the bus; nearly one third on the seats were taken and everybody was sitting calm and relaxed, each busy doing something. تا اينکه مرد ميانسالي، با بچه‌هايش سوار اتوبوس شدند و بلافاصله فضاي اتوبوس تغيير کرد. بچه‌ها داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مي کردند. يکی از بچه‌ها با صداي بلند گريه مي‌کرد و يکی ديگر روزنامه را از دست اين و آن مي‌کشيد و خلاصه اعصاب همه‌مان توي اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقيقاً در صندلی جلويي من نشسته بود،  اصلاً به روي خودش نمي‌آورد و غرق در افکار خودش بود. When the middle aged man with his kids got on the bus everything changed! The children started bustling and throwing things to each other, making a lot of noise. One of them was weeping loudly, another was snatching newspapers out of other passengers’ hands. They were really getting on everyone’s nerves! All the while the father of those children, sat frozen and deep in thought, not paying the slightest attention to all that. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقاي محترم! بچه‌هاتون واقعاً دارن همه رو آزار مي‌دن. شما نمي‌خوايد جلوشون رو بگيريد؟» Enough was enough! “Sorry Sir! But can you stop your kids? They’re blowing up the place!” مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي دارد مي افتد، کمي خودش را روي صندلي جابجا کرد و گفت:“ بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستاني برمي‌گرديم که همسرم، مادر همين بچه‌ها نيم ساعت پيش اونجا مرد. من واقعاً گيجم و نمي‌دونم بايد به اين بچه‌ها چي بگم. نمي‌دونم که خودم بايد چيکار کنم و ... ”و بغضش ترکيد و اشکش سرازير شد. the father jerked, he seemed to have been brought back in time! “Oh! Yes, I’m so sorry! You’re right… you know, we are in the way back home from the hospital where my wife, their mother, passed away only half an hour ago.. I’m really at my wits end.. I can’t think of what to tell them or What to do..” he said, suddenly starting to weep bitterly  اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم که اين مرد چطور مي تواند تا اين اندازه بي‌ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مي‌خواستم که هر کمکي از دستم ساخته است، انجام بدهم و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً منو ببخشيد. نمي‌دونستم. آيا کمکي از دست من ساخته است؟ و.... خاطره اي از استفان کاوي ( از سرشناسترين چهره‌هاي علم موفقيّت) if up until then the only thing this man make me think was how tactless a person can be, I was now so overwhelmed and ashamed I didn’t know what to say, I just wanted to do anything I could to make him feel better. “I’m.. Really sorry, I didn’t know… how may I ever comfort you, if there’s anything…” A memoir from Dr. Stephen R. Covey

فایل های دیگر این دسته